دلنوشته ها

هنری - علمی- فرهنگی-ادبی

دلنوشته ها

هنری - علمی- فرهنگی-ادبی

اشعار عاشقانه و مناظره زیبا سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا رند

اشعار عاشقانه و مناظره زیبا سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا رند تبریزی و شمس الدین عراقی
سیمین بهبهانی
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

ادامه مطلب ...

شعری از غاده السمان شاعری توانا از سوریه

این شاعره ، نویسنده و ژورنالیست یکی از افتخارات دنیای عرب است ..... در روک گویی مثل فروغ و در شعر شبیه بهبهانی است ..... نوشته هایش همتراز  مشیری و شاملو است ..
    
اگر به خانه‌ی من آمدی
    
برایم مداد بیاور مداد سیاه
    
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
    
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

ادامه مطلب ...

درخت جادویی درون ما

مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...! 

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!! 

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم... ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...

بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟

 و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...            

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.

 ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.

 بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید... 

دعوای دختر و پدر (طنز باحال)

سال 1230
مرد: دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمی شم...
زن: آقا حالا یه غلطی کرد ، شما بگذر.نامحرم که خونمون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده...
           
 ( بقیه رادرادامه مطلب بخوانید)

ادامه مطلب ...

فنگ شویی چیست؟

فنگ شویی هنر و علم بررسی محیط از لحاظ زیبایی و کیفیت و ارتباط آن با زندگی می باشد. (بقیه رادرادامه مطلب بخوانید)

ادامه مطلب ...

"حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز"

 

"حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز"

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند.
در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد.
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این  است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است.
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است.
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارساست، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه  گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
 

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

 

جمله ی زیبا

برقص!
گویا هرگز کسی تو را نمی بیند
عاشق شو!
گویا هرگز کسی دلت را نشکسته است
و...
زندگی کن!
گویا بهشت اینجاست!!

لطف خدا

روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند آوازی شنید که ای ابوالحسن ،

خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند ؟ شیخ گفت: بار خدایا!

خواهی آنچه را که از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجده ات نکند ؟ آواز آمد : نه از تو ، نه از من .

 

چرچیل و راننده تاکسی

چرچیل و راننده تاکسی

چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم" .

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!"

 

افکار دیگران!

افکار دیگران!

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

 

 

عجب خوش شانسی!

عجب خوش شانسی!

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟

 

سه پند لقمان به پسرش

سه پند لقمان به پسرش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی

و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .

 

خرید شوهر

خرید شوهر
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟

پس به طبقه ی بالایی رفتند

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند
آن دو واقعا به وجد آمده بودند
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟

پس به طبقه ی پنجم رفتند

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

غزلی از فروغی بسطامی

خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنی                   دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی

   کار جنون ما به تماشا کشیده است                     یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت                       مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی

تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا                    من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی

من دل ز ابروی تو نبرم به راستی                          با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی

گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی                      چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی

سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشته‌ام                           تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست                     برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی                    جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

شکرانه‌ای که شاه نکویان شدی به حسن               می‌باید التفات به حال گدا کنی

حیف آیدم کز آن لب شیرین بذله‌گوی                      الا ثنای خسرو کشورگشا کنی

شاها همیشه دست تو بالای گنج باد                     من هی غزل سرایم و تو هی عطا کنی

آفاق را گرفت فروغی فروغ تو                                 وقت است اگر به دیدهٔ افلاک جا کنی

مناجات

خدایی را می ستایم که آنجا که میتوانست مچ مرا بگیرد دست مرا گرفت